رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

نازک مثل برگ گل

می دونی چقدر دل نازکی برگ گلم؟ می دونی... کوچیکتر که بودی فهمیده بودم اما گفتم تصادفیه و بی خیال شدم اما این چند روز مطمئن شدم مخصوصا وقتی که به عمد امتحانت کردم. برده بودمت حمام... داشتی آب بازی می کردی و منم سرخوش از دیدن تو واسه خودم زدم زیر آواز،آوازم ریتم تندی نداشت ... یه آواز ملایم... یه بار گفتی ماما... من یه کم آب بهت پاشیدم و همچنان می خوندم دوباره گفتی ماما یه عروسک گذاشتم جلوت اما بازم به صورت نازت نگاه نکردم... بعد از چند لحظه نشستم جلوت تا صورت ماهت رو بشورم دیدم بغض کردی و آروم داری اشک می ریزی... واییییییی خدا، می خواستم خودمو بکشم... بغلت کردم زدی زیر گریه بلند بلند... یهو یادم اومد تو آواز غمگین دوست نداری......
30 مهر 1391

سلام صبح روشن من...

امروز از خواب که بیدار شدی تو تختت ایستادی و گفتی س... یعنی سلام...اومدم بهت بگم: سلام صبح روشن من... سلام نوید روزهای خوب من... سلام زیبای شیرین من... سلام گوشه دلم... سلام عزیزترینم... سلام رادی رادانم... سلام... چقدر دارم از بزرگ شدنت لذت می برم... انقدر دلم می خواد زودتر ازت یه جمله کامل بشنوم؛ انقدر که تو خواب دیدم داری باهام حرف می زنی... دوست دارم این کلمه گفتنای شیرینت زودتر بشن جمله ... وقتی به انگور می گی انگوم یا به ساعت می گی ساعه من دلم ضعف می ره...خب مامانم دیگه، بهم حق بده... حالا هم یاد گرفتی دستت رو به جای سینه می ذاری رو شکمت و می گی س... منم کیف می کنم، کیف مادرانه، از اون لذت های ناب ...
26 مهر 1391

روزت مبارک کودکمممم...

ای که با آمدنت زیباترین لحظه های عمرم را رقم زدی. ای که با همدم شدنت واژه ها جلوه ی دیگری گرفت. ای بهترین ارمغان زندگی با آمدنت به من آموختی زندگی با عشق گذر لحظه ها نیست بلکه عطر و بوی دیگریست. فرزند نازنینم مرا رفتنیست و تو خواهی زیست. من فرشته نبودم ولی تا آنجا که توانستم تلاش کردم تا انسان باشم و تو هم اینچنین باش... اما تا به چرخش دورانم این آرزوها را در ذهنم برای تو خواهانم: برایت از طلا تختی، و راهی رو به خوشبختی، برایت عمر نوحی را، وقار همچو کوهی را، حیات مملو از خوبی، برایت شاد بودن را، به دل آزاد بودن را، صداقت را، محبت را، شرافت را، برایت من دعا دارم... (برگرفته از کتاب سوته دلان)   رادانم... کودکم.....
17 مهر 1391

هفده ماهگیت مباررررررررک رادانم

هفده ماهگیت مبارک شیرینم... شیطونکم...رادمهرکم... نمی دونم چرا فکر می کردم تو که بزرگ شی کمی کارام سبکتر میشه البته همه بهم می گفتن که اشتباه می کنم اما من باورم نمی شد... حالا فهمیدم که درست می گفتن... دیگه حتی اندازه یک پلک زدن هم نمی تونم چشم ازت بردارم... از میزا می ری بالا و بعد می یاد لبه میز می ایستی و منو نگاه می کنی؛ واییییییی من چه حالی می شم تا بگیرمت... از مبلا می ری بالا بعد از روشون می ری لب پنجره ها که البته من همه شون رو ٦ قفله کردم... همین روزاست که انگشت کوچولوت تو دکمه پاور تلویزیون گیر کنه از بس می ری سراغش و خاموش و روشنش می کنی؛ قبلا نمی تونستی از موانعی که درست کردم رد شی ولی تازگیا خیلی راحت می ری سراغش و با ...
15 مهر 1391

حالا فهمیدم...

نوجوون که شدم مامانم اجازه می داد بعضی وقتا سیب زمینی شام رو من سرخ کنم یا من چایی دم کنم یا با کلی چک و چونه خودم کتلت درست کنم بعد این وسطا دستم که با روغن می سوخت اووووووه ببین چه می کردم... تا روزها اون انگشت سوخته رو سیخ نگه می داشتم که به جایی نخوره، بانداژش خراب نشه، آب بهش نخوره اووووه کلی از درد و سوزشش گلایه می کردم اما نمی فهمیدم چرا مامانم که بیشتر وقتا دستاش وسط آشپزی و اتو کردن و .... می سوخت و تاول های بزرگ و آبکی می زد و بعدشم تاول ها می ترکید و پوست سوخته بیرون می زد بدون ذره ای اخم باهاش لباس می شست... ظرف می شست و هزار تا کار دیگه می کرد و یه دفعه نمی گفت آخ دستم... می سوزه... نمی تونم انگشتم رو خم کنم... م...
11 مهر 1391

ماما... جانم

دیگه به خیال خودم بزرگ شدم... ازدواج کردم خودم مادرم ولی هر وقت مامانم رو صدا می کنم می گه جانم... _: مامان _: جانم.... _: مامانی _: جونم.... همیشه با خودم فکر می کردم مامان چه حسی داره من هر چی صداش می کنم با همون لحن دفعه اول می گه جانم... اما حالا پاسخم رو گرفتم... چه جادویی داره شنیدن این کلمه مامان از دهن فرزند... قشنگ آدم رو مسخ می کنه... انگار با تک تک سلول های بدن مادر شنیدن کلمه مامان ارتباط برقرار می کنه... عاشقترش می کنه... شاید برای همینه که مادرا هیچ وقت خسته نمی شن... فقط کافیه یه بار صداشون کنی ، تمام خستگی هاشون یادشون می ره و با لبخند جوابت رو می دن... این روزا بر عکس هفته های پیش هی می گی ماما و من تازه فهمیدم مام...
8 مهر 1391

رادان گل سر منو بیار...

امروز صبح بهت گفتم رادی رادان گل سر مامانو بده... روی زمین افتاده بود کمی اون ورترش هم جورابام رو گذاشته بودم، گل سرم رو خودت اونجا انداخته بودی، من گفتم رادان گل سر منو بیار اما اشاره دستم رفت سمت جورابام بعد تو با اون قد و بالای کوچولوت خم شدی و هر دو لنگه جوراب منو از رو زمین برداشتی و بدو بدو _با همون حالت همیشگی: شیمک و کله جلو _ آوردی دادی دستم... وای خدا، دلم می خواست انقدر به سینه ام فشارت بدم که با هم یکی بشیم... جورابام رو ازت گرفتم و دستای صورتیت رو هزار بار بوسیدم تو خنده ات گرفته بود بعد چسبوندمت به سینه ام، هی گفتم فدات شم رادان... دورت بگردم مامان... بعد تو هی گفتی ماما من گفتم جونم دوباره گفتی ماما من گفتم بله فدات شم دیگه ش...
4 مهر 1391

اول مهر ما...

امروز صبح مثل مامانایی که نی نی شون رو برای اولین بار می فرستن مدرسه زود از خوب بیدار شدم... کوله خوشگل عروسکیت رو پر از چیزای جورواجور کردم و یواشی بغلت کردم و اومدیم از خونه بیرون... همه بچه ها توی خیابون از تمیزی برق می زدن... کفش نو، کیف نو... آخ رادانم کی می شه تو بری مدرسه... تو لباس مدرسه از این روپوش پسرونه ها یا کت شلوارای مخصوص دانش آموزا بپوشی و من فدا قد و بالات بشم...قربون صدقه راه رفتنت برم... کیف نو و کفش نو برات بگیرم... وای چه حس های قشنگی تو این دنیا هست اما چرا بیشتر آدما شادی و خوشبختی رو تو چیزای خیلی پیچیده و عجیب و تجملی می بینن...  خب این خود خوشبختی نیست که بچه ات کیفش رو بندازه رو کولش و بره مدرس...
1 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد